loading...
دانلود داستان های کاراگاهی
امیر حسین تقی پور بازدید : 17 سه شنبه 21 خرداد 1392 نظرات (0)

«بهرام» آرام و قرار نداشت. در آن عصر، غمگين‌وار، پشت فرمان ماشين داغ كرده بود و با حالتي عصبي دندان بهم مي‌ساييد. حركات و سكناتش از نوعي آشفتگي و عدم تعادل روحي حكايت مي‌كرد. با عصبانيت پايش را روي پدال گاز فشار مي‌‌داد، دنده عوض مي‌‌كرد و به فكر فرو رفته بود:

«كه اين طور حاج رحيم! پس حرف آخرت اينه كه من و «مهناز» به درد هم نمي‌خوريم؟ اخلاق و رفتارهامون خيلي با هم فرق داره! كه هزارو يك بهانه بي‌خودي ديگه! چرا حالا ياد اين مزخرفات افتاده‌اي؟ چرا اون موقع كه بعد از اون همه عشق و علاقه به مهناز، با هزار اميد و آرزو پا به خونه‌ات گذاشتم و با دخترت نامزد شدم، از اين حرفا نبود؟»

دوباره سرعت ماشين را به حداكثر رساند و آخرين دنده را جا انداخت و چشم به جاده آسفالت دوخت كه مثل مار سياهي پيچ و تاب مي‌خورد و در افق گم مي‌شد، اما فكرش جاي ديگري پرسه مي‌زد: «فكر كردين خبر ندارم؟! حتي اگر شما بخواين از عالم و آدم مخفي كنين، من كه مي‌دونم چه خبر شده! اگه پاي «فرهاد» به خونه تو باز نمي‌شد، من هم...»

با به ياد آوردن «فرهاد» خونش دوباره به جوش آمد و طوفان خشم در وجودش غوغا كرد و با فرياد خفه‌اي مشت روي فرمان كوبيد: «اي خدا! چقدر من بدبختم! اون از وضعيت تحصيلي‌ام كه به خاطر يه مسئله بي‌اهميت مجبور شدم درس و دانشگاهم رو نيمه تموم بذارم، اينم از وضعيت عشق و عاشقي‌ام! انگار همه دنيا باهام لج كرده!»

در يك لحظه ذهنش به چند سال قبل برگشت، زماني كه تازه در محيط دانشگاه با مهناز آشنا شده و خيلي زود به او دل باخته بود. اوايل عشق يك طرفه معنايي نداشت اما بعدها مهناز هم، آشكارا و پنهان از علاقه و دلبستگي‌اش به بهرام مي‌گفت و اميد بهرام را به آينده‌اي مشترك دوچندان مي‌كرد. اما مشكلات از زماني آغاز شد كه پس از يك سال از آشنايي‌شان، بهرام به همراه خانواده‌اش رسما به خواستگاري مهناز رفتند. پدر مهناز حاج رحيم كه دو سه حجره فرش و قالي داشت و يكي از تاجران موفق معروف بازار بود، همان اول با عصبانيت و ناراحتي به خانواده بهرام جواب رد داد و با رفتار سردش آب پاكي روي دستان بهرام و خانواده‌اش ريخت. اين رفتار حقارت‌آميز، خيلي به پدر بهرام – كه يك كارمند ساده اداري بود – برخورد و او بلافاصله به همراه زن و پسرش خانه حاجي را ترك كرد و از بهرام خواست مهناز را به كلي فراموش كند.

اما بهرام كه عشق به مهناز در تار و پودش رخنه كرده بود، از اين برخوردها چيزي نمي‌فهميد يا نمي‌خواست بفهمد. براي همين بارها و بارها جلوي راه حاج رحيم سبز شد و با انواع و اقسام ترفندها و با هر زباني كه مي‌توانست، خواسته‌اش را تكرار كرد. ولي گوش حاج رحيم به اين حرف‌ها بدهكار نبود و او هر بار جواب منفي‌اش را با شدت بيشتري تحويل مي‌داد.

به تدريج اين مسئله چنان بر روح و روان خسته بهرام فشار آورد كه اعصابش به كلي به هم ريخت و كاسه صبرش لبريز شد طوري كه با كوچك‌ترين اتفاقي كه برخلاف خواسته‌اش مي‌افتاد، قاطي مي‌كرد و داد و فرياد راه مي‌انداخت و همه را از حركات و رفتارهاي عصبي‌اش به ستوه مي‌آورد.

يك بار كه تلفني با مهناز صحبت مي‌كرد و از او مي‌خواست براي جلب رضايت پدرش بيشتر تلاش كند و مهناز هم جواب‌هاي مبهم يا سر بالا مي‌داد، از كوره در رفت و ناخواسته، هر چه به زبانش آمد، به مهناز و خانواده‌اش گفت و با فرياد و تهديد تلفن را قطع كرد. چنان عصباني بود كه با مشت‌هاي گره كرده به طرف پنجره اتاق هجوم برد و... وقتي به خود آمد كه با دستاني زخمي و خون‌آلود تمام شيشه‌هاي اتاق را شكسته بود و از درد مي‌ناليد. اشك‌هاي گرم و سوزان مادرش مرهمي بودند بر زخم‌هاي دل طوفان‌زده‌اش...

بعد از اين ماجرا كه خيلي زود بين تمام در و همسايه‌ها پخش شد، شايعات مختلفي دهان به دهان گشت و به گوش خانواده حاج رحيم رسيد و او هم كه منتظر چنين موقعيتي بود، اين ماجرا را بزرگ كرد و بهرام را «ديوانه زنجيري» خواند و آنقدر از معايب بهرام گفت و گفت تا سرانجام موفق شد عقيده مهناز را عوض كند. با اظهار بي‌علاقگي از سوي مهناز، زندگي بهرام به يك جهنم واقعي تبديل شد.

مدتي بعد سر و كله «فرهاد» پيدا شد. او كه پسري تحصيلكرده و از خانواده‌اي اصيل و ثروتمند بود، توانست در همان ابتدا نظر مثبت مهناز و خانواده‌اش به خصوص حاج رحيم را جلب كند و آنها براي ختم ماجراي بهرام به صرافت افتادند هر چه زودتر مراسم نامزدي فرهاد و مهناز را برگزار كنند، بدين ترتيب آخرين كورسوي اميد بهرام براي وصال به مهناز خاموش شده بود و او از خواب و خوراك افتاد و فقط به راه چاره فكر مي‌كرد.

        

خورشيد همچون گويي آتشين، به آرامي در افق لاجوردي آسمان فرومي‌رفت و غروب داشت از راه مي‌رسيد كه حاج رحيم در مغازه‌اش را بست و مثل هر روز به جانب مسجد روانه شد. سر و وضع مرتب و چشمگيرش نشان از شخصيت بالاي اجتماعي و اصالت ريشه‌دارش داشت و چين و چروك‌هاي پيشاني بلندش از گذشت حدود 65 سال از عمرش حكايت مي‌كرد. تسبيح دانه درشت و گرانقيمتي كه سوغات سفر كربلا بود، ميان انگشتانش مي‌لغزيد و دور مي‌خورد و حاجي در مقابل عرض سلام و ارادت هم چراغان و اهالي بازار نسبت به خود، سري تكان مي‌داد و رد مي‌شد.

در همان حال كه حاجي ذكر مي‌گفت، به خيابان كم عرض رسيد كه پشت مسجد بازار بود و راه ميانبرو كوتاهي براي رسيدن به مسجد محسوب مي‌شد. حاجي كه حوصله دور زدن بازار رو نداشت، وارد خيابان ميانبر شد كه خلوت‌تر بود. اما هنوز به اواسط خيابان هم نرسيده بود كه صداي غرش ماشيني كه از پشت به او نزديك مي‌شد، توجهش را جلب كرد و وقتي به عقب برگشت، ماشين در دو قدمي‌اش ايستاد و صداي آشنايي به گوشش خورد: «سلام عرض مي‌كنم حاج رحيم!»

حاجي با ديدن بهرام كه لبخندزنان به او نزديك مي‌شد نفس پر صدايي از سينه بيرون داد و با لحن و قيافه‌اي جدي رو به او گفت: «عليك سلام! امري داشتي؟» بهرام مقابل حاجي رسيد و در حالي كه به ماشين اشاره مي‌كرد، با نهايت ادب و احترام گفت: «حتما داشتين تشريف مي‌بردين مسجد! اجازه بدين بنده در خدمت باشم و شما رو تا دم در مسجد همراهي كنم! بفرماييد سوار شين».

حاجي كه به اين‌گونه تعارف كاملا آشنا بود، از روي درماندگي و عجز سري تكان داد و متغير و اخم‌آلود گفت: «لازم نكرده! راه مسجد نزديكه، خودم ميرم! شما هم بريد به سلامت!» بهرام كه تا حدوي از اين رفتار سرد حاج رحيم دلخور شده بود، خودش را نباخت و مجددا گفت: «راستش حاجي! من مي‌خواستم راجع به...»

اما حاجي مجال ادامه صحبت را به بهرام نداد: «آخه چند بار بهت بگم پسرجون! تو و دختر من وصله تن همديگه نيستين، هيچ تفاهمي با هم ندارين و از همه مهم‌تر اين‌كه مهناز هيچ علاقه‌اي به تو نداره خودت هم اينو خوب مي‌دوني! چرا نمي‌خواي قانع بشي و دست از سر من و خانواده‌ام برداري؟ وقت اذان اومدي اوقات منو تلخ كني و با آبروم بازي كني بچه؟»

حاجي كلمه «بچه» را چنان توهين‌آميز و مضحك گفت كه بهرام احساس كرد همه وجود و شخصيتش زير بار اين اهانت و حقارت خرد شد، اما با به ياد آوردن مهناز صبر كرد و ملتمسانه و اميدوار گفت: «حاج رحيم! شما رو به همين خدايي كه دارين مي‌رين عبادتش كنين قسم ميدم با احساسات و جواني‌ام بازي نكنين! خودتون كه بهتر مي‌دونين من و مهناز پنج ساله كه به هم علاقه داريم و به پاي هم صبر كرده‌ايم خودتون مي‌دونين كه من به خاطر جواب رد شما، كارم به جايي رسيد كه ترك تحصيل كردم. ولي مدتيه كه از كله سحر تا پاسي از شب دارم توي آژانس كرايه‌اي جون مي‌كنم تا پول حلالي به دست بيارم. پس ببينيد! مطمئن باشيد جلوي دخترتون لقمه حلال مي‌گذارم و از همه چيز مي‌گذرم تا اونو خوشبخت كنم! به خدا قول ميدم مهناز رو خوشبخت كنم! خواهش مي‌كنم با زندگي و آينده من بازي نكنين! اگه من به مهناز نرسم، مرگم حتميه!»

صداي بهرام لرزيد و او اميدوارانه به حاجي چشم دوخت. اما دريغ از يك نگاه گرم پدرانه از جانب حاج رحيم! همان طور تسبيح گردان و ذكرگويان ايستاده بود و خون، خونش را مي‌خورد. سرانجام پس از مكثي طولاني، با كنايه گفت: «يعني ميگي رضايت بدم دخترم با يك ديوانه زنجيري كه وقت عصبانيت هيچي حاليش نيست، زندگي كنه؟ مي‌خواي باز چاك دهنم باز بشه و هر چي بلدم بارت كنم و جلوي مردم سكه يك پولت كنم كه از خجالت نتوني سرتو بلند كني؟ برو جوان! برو كه خدا شريك زندگيتو جاي ديگري قرار داده! من دختر ندارم كه به تو بدم!» بهرام از ماشين پياده شد و در حالي كه آتش خشم از وجودش شعله مي‌‌كشيد ديگر نتوانست خودش را كنترل كند و داد زد: «مثل اين‌كه حرف حساب حاليت نيست حاجي! من باز هم تكرار مي‌كنم، تا به مهناز نرسم، دست‌بردار نيستم!» حاجي دستپاچه شد و چون به غرورش برخورده بود، به طرف بهرام هجوم برد و يقه‌اش را چسبيد و غريد: «صداتو بيار پايين بچه! مگه ادب يادت ندادند كه نبايد جلوي بزرگ‌ترت داد و فرياد نكني؟ من تو اين محل آبرو دارم و اجازه نمي‌دم آدم بي‌سر و پايي مثل تو آبرو و حيثيت چند ساله‌ام را به بازي بگيره! چي از جون من و خانواده‌ام مي‌خواي؟ راهت رو بكش و برو و ديگه هم اين طرفا پيدات نشه! وگرنه ازت به پليس شكايت مي‌كنم!»

بهرام كه اين كار حاجي را بزرگ‌ترين ضربه به غرور جواني و شخصيتش مي‌ديد به سرعت دستان استخواني و ضعيف حاجي را از خود جدا كرد و او را با تمام قدرت به عقب هل داد. حاجي نتوانست خودش را كنترل كند و به داخل جدولي كه پشت سرش بود سقوط كرد و سرش محكم به تنه درخت چنار خورد. صداي ناله خفه‌اي كه از گلوي حاجي خارج شد، آخرين حاجي بود.

بهرام هراسان از كاري كه كرده بود، به اطراف نگاه كرد و وقتي كسي را آن حوالي نديد، به قصد فرار به طرف ماشين دويد. اما در نيمه راه پشيمان شد و با خود گفت: «نه! اين كار من درست نيست! بايد حاجي رو به بيمارستان برسونم و درست و حسابي هواش رو داشته باشم تا هم او و هم مهناز بيشتر قدرم رو بدونن، شايد نظرشون درباره من عوض بشه!»

با اين فكر بهرام عقب گرد كرد و به سوي حاجي رفت. رنگ حاجي مثل گچ سفيد شده بود و هيچ‌گونه حركتي نمي‌كرد. بهرام يك دست زير زانوها و يك دست زير سر حاجي گرفت و درحالي كه او را صدا مي‌زد، به طرف ماشين رفت و او را روي صندلي عقب خواباند و پشت فرمان نشست و به طرف نزديك‌ترين بيمارستان حركت كرد.

در راه چند بار از توي آيينه نگاهي به حاجي انداخت و او را صدا كرد، ولي هيچ جوابي نشنيد و اين سكوت بي‌موقع ترس و وحشت بهرام را بيشتر كرد: «يعني چي؟ چرا جواب نمي‌ده؟ يعني... چه بلايي به سرش اومده؟»

آواي گلبانگ ملكوتي اذان مغرب گوش جان را نوازش مي‌داد و ستاره‌ها به تدريج در پهنه آسمان نمايان مي‌شدند. ترافيك سر شب همچون سوهاني، روح و روان بهرام را مي‌خراشيد و بي‌تاب‌ترش مي‌كرد. يك بار كه پشت چراغ قرمز توقف كرده بود، فرصت كرد تا كاملا به عقب برگردد . حاجي را تكان داد: «حاج‌رحيم! حاجي! جان مهناز جواب بدين، حالتون خوبه؟» اما باز هم پاسخي به جز سكوت دريافت نكرد. در يك لحظه متوجه دهان نيمه باز، چشم‌هاي مات و مبهوت و از حدقه بيرون زده و سينه بي‌حركت حاجي شد كه هيچ نشانه حياتي در آنها ديده نمي‌شد.

دل بهرام فرو ريخت و دست و پايش آشكارا شروع به لرزيدن كردند: «واي، پناه بر خدا! يعني حاجي...؟ نه، نه! امكان نداره! حتي تصور مرگ حاجي براي بهرام سخت و غيرممكن بود. سعي كرد به خود مسلط باشد، چند نفس عميق كشيد و با خود گفت: «هيچ اتفاقي نيفتاده، حاج رحيم هنوز زنده است و من بايد هر چه سريع‌تر او را به بيمارستان ببرم!»

با اين تصور سرعت ماشين را بيشتر كرد. اما ندايي در درون او را به توقف وادار كرد: «كجا ميري با اين عجله؟ اگه حاجي واقعا مرده باشه و تو با جسد او به بيمارستان بري، فوري به اتهام قتل دستگيرت مي‌كنن و جات گوشه زندونه!»

سرانجام تسليم خواسته دروني شد و وارد يكي از كوچه‌هاي فرعي و كم‌تردد شد و ماشين را متوقف كرد در حالي كه ترس بر وجود بي‌قرار و ملتهبش سايه انداخته بود پياده شد. روي هيكل مچاله شده حاجي خم شد و بعد از يكي دو بار صدا زدن او، با دستي لرزان نبض حاجي را گرفت وقتي هيچ تپش و تكاني احساس نكرد، چيزي نمانده بود قبض روح شود.

«خدايا! من چي كار كردم؟ ولي... خودت شاهد بودي كه من اصلا قصد كشتن حاجي رو نداشتم! فقط عصباني شدم و به عقب هلش دادم! همين! بايد برم يه جايي بيرون شهر و جنازه رو اونجا گم و گور كنم... بايد كاري كنم! مي‌دونم كه با اين اتفاق بايد واقعا مهناز و آينده مشترك و اين حرف‌ها را فراموش كنم، ولي... من قاتل نيستم! خدايا! من نمي‌خواستم حاجي رو بكشم!» نزديك بود جمله آخر را با تمام توان فرياد بزند تا اندكي احساس سبكي كند. اما عقل به او نهيب مي‌زد كه اين كار حماقت محض است و بايد فورا دست به كار شود. به زحمت برخاست، پشت فرمان نشست و ماشين را به طرف حومه شهر به حركت در آورد.

        

سياهي شب داشت نرم نرمك همه جا را فرا مي‌گرفت كه بهرام به خود آمد و ماشين را نگه داشت. به اندازه كافي از شهر دور شده بود و در مسيري ناشناخته جلو رانده بود. از ماشين پياده شد و اطراف را بررسي كرد. غير از اجتماع سوله‌هاي بزرگ و كوچك يك مجموعه گاوداري كه چندصد متر دورتر با يك حصار آجري احاطه شده بودند و نور كمرنگي از آنها بيرون مي‌زد، اثري از جنبده يا وسيله نقليه‌اي ديده نمي‌شد و بهترين فرصت براي بهرام فراهم بود. در دل خود گفت: «خدايا! منو ببخش! مجبورم اين كارو بكنم!» بعد در عقب را باز كرد، جنازه حاج رحيم را روي دوشش انداخت و راه افتاد...

        

در محل كارم بودم كه از طريق بي‌سيم مطلع شدم جنازه پيرمردي در نزديكي يك مجتمع گاوداري كه چند كيلومتر دور از شهر است، توسط يكي از نگهبانان گاوداري كشف شده است و به همراه چند مامور عازم محل حادثه شديم.

وقتي به آنجا رسيدم، محل را خالي از مردم و افراد كنجكاو ديدم كه به همين دليل تقريبا صحنه وقوع جرم و محل كشف جسد دست نخورده باقي مانده بود. شواهد و مدارك دال بر تازگي جسد بود. پزشك قانوني پس از بررسي جنازه اعلام كرد هيچ‌گونه آثار ضرب و جرح يا خفگي در جسد مقتول مشاهده نمي‌شود و تنها علامتي كه احتمال خونريزي مغزي را قوي‌تر مي‌كند، وجود يك برآمدگي بزرگ در عقب سر مقتول است كه احتمالا عامل مرگ بوده است.

نگهباني كه جسد راكشف كرده بود اظهار مي‌داشت مرد جواني را ديده كه جنازه را انداخته و به سرعت با ماشين پرايد سفيد رنگي محل را ترك كرده است. وقتي از او مشخصات بيشتري خواستم، كمي فكر كرد و سپس گفت: «با اين‌كه اول شب بود و هوا تقريبا نيمه تاريك بود، ولي زير نور، جوان جنازه را در نزديكي محل نگهباني من رها كرده بود، تا حدودي قيافه‌اش رو ديدم كه اندام استخواني داشت. بعد كه ماشين را روشن كرد، متوجه يك جمله نوشته شده روي شيشه عقب ماشين شدم، ولي تا اومدم نوشته رو بخونم يا نگاهي به پلاك ماشين بيندازم، گاز داد و دور شد.»

مجددا سوال كردم: «فكر مي‌كني اگه اون جوان را ببيني مي‌شناسيش؟» مرد نگهبان با اطمينان گفت: «مطمئن باشين زود مي‌شناسمش جناب سروان!»

پس از اين‌كه خانواده از اين اتفاق باخبر شدند به اولين كسي كه مظنون شدند، بهرام بود... ساعتي بعد، بهرام در اتاق بازجويي روبه‌رويم نشسته بود و درهمان حال كه اشك پهناي صورت رنگ پريده‌اش را خيس كرده بود، بدون هيچ مقاومتي صحنه قتل حاج رحيم را ترسيم مي‌كرد: «خدا شاهده نمي‌خواستم مرتكب قتل بشم. اونم قتل پدر دختري كه خيلي دوستش داشته و دارم... همه چي يك دفعه اتفاق افتاد. مثل فيلم‌هاي هندي آخرش غمگين بود. حاجي باهام گلاويز شد و بهم توهين كرد، من هم بدون هيچ قصدي اون رو به عقب هل دادم... اي كاش حرف پدر و مادرم را گوش مي‌كردم كه هميشه ازم مي‌خواستند به هنگام عصبانيت خونسردي خودم را حفظ كنم تا دست به كار نامعقول و نادرستي نزنم!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 10
  • بازدید کلی : 196