loading...
دانلود داستان های کاراگاهی
امیر حسین تقی پور بازدید : 24 سه شنبه 21 خرداد 1392 نظرات (0)
کمی از نیمه شب گذشته بود . تانیا مارباخ روی تخت خود دراز کشیده بود که صدای آهسته ای از طبقه

پائین به گوش رسید . او احتمال داد شاید پدر و مادرش از میهمانی برگشته اند . خوب گوش داد تا

مطمئن  شود اما هر چه گوش داد دیگر صدایی به گوشش نرسید . با خود گفت : حتما دیوانه و خیالاتی

 شده ام اگر آن ها می آمدند ، من صدای اتومبیل آن ها را می شنیدم اما هیچ صدایی به گوشم نرسید .

 

چند لحظه بعد دوباره صدایی از طبقه پایین به گوشش رسید . این بار صدا کاملا واضح و روشن بود . او با

وحشت زیاد از جای خود پرید . اشتباه نمی کرد حتما کسی در طبقه پایین مشغول کاری بود . او با

وحشت زیاد کارولین را از خواب بیدار کرد . کارولین دختر باغبان آن ها بود . تانیا علیرغم مخالفت والدینش

 با کارولین صمیمی بود و او را مثل خواهر نداشته اش دوست  داشت،به همین خاطر اغلب روز ها و شب

 هایی که پدر و مادرش در خانه نبودند او را به ساختمان می آورد و با هم به تمرین پیانو یا درس هایشان

 می پرداختند . آن شب هم وقتی تانیا مطمئن شد تا دیروقت به خانه بر نمی گردند ، کارولین را برای

شام دعوت کرد . آن ها بعد از تمرین درس هایشان ، کمی پیانو نواختند و بعد هر دو از شدت خستگی به

 خواب رفتند. وقتی تانیا،کارولین را بیدار کرد آهسته به او گفت : گوش کن کارولین!احساس می کنم یک

 نفر وارد خانه شده . صداهایی ازپایین به گوش میرسد !

آن ها هر دو نفس ها را در سینه حبس کردند و گوش دادند . این بار هر دو صدای آهسته ای را شنیدند .

کارولین از روی تخت بلند شد و گوش خود را به سوراخ کلید چسباند تا خوب صدا را بشنود . بعد به

سمت تخت خواب برگشت و آهسته گفت : مثل این که دزدی واردخانه شده و مشغول جمع آوری وسایل

 است !

تانیا که به شدت ترسیده بود ، گفت:ممکن است او مسلح باشد . حالا چه کار کنیم؟ کارولین به طرف

تلفن رفت تا از پلیس کمک بگیرد . اما تانیا دست او را گرفت و گفت:به تلفن دست نزن ! اگر از این جا

شماره بگیری،تلفن داخل سالن هم شروع به شماره گیری می کند و دزد بلافاصله متوجه موضوع می

شود . کاورلین آهسته گفت : تو همان جا بمان ! من میخواهم ....

او دیگر نتوانست جمله ی خود را تمام کند زیرا برای چند لحظه نور چراغ قوه ای را پشت در اتاق دید و

صدای پا او را هم روی پله ها شنید . کارولین به سرعت خود را پشت در اتاق مخفی کرد . در همین

لحظه در باز شد و کارولین صدای نفس های یک مرد را شنید و پس از آن چراغ قوه روشن شد و نور آن به

 چهره وحشت زده تانیا که روی تخت نیم خیز شده بود ، افتاد . کارولین آن مرد را موقعی که کاملا به تخت

 خواب کارولین نزدیک شده بود ، دید.مرد ناشناس خطاب به تانیا که زبانش از ترس بند آمده بود گفت :

به به یک شاهد کوچولو !تجربه می گوید حتی یک شاهد کوچولو هم  خطرناک است!

ناشناس می خواست به سمت تانیا برود که ناگهان ضربه ی محکمی به سرش خورد!مرد ناشناس حتی

 فرصت نکرد تا فریاد بزند . کارولین به راحتی نفس کشید و مچ دست خود را که به شدت درد گرفته بود

ماساژ داد.او با مجسمه مرمری کنار اتاق چنان بر سر دزد کوبیده بود که دست خودش آسیب دید .

مرد ناشناس با این ضربه به زمین افتاده بود و کوچک ترین حرکتی نمیکرد . کارولین به سرعت پرده های

 اتاق خواب را کشید و کم نور ترین لامپ را روشن کرد که نور چراغ از بیرون دیده نشود . تانیا که دهانش

 از شدت وحشت و تعجب باز مانده بود ،حرکات کارولین را نگاه می کرد و دید که او روی جسد خم شد و

نبض او را گرفت . بعد هم گوش خود را روی قلبش گذاشت و سپس آهسته سر خود را بلند کرد و گفت :

 او مرده !

تانیا ساکت بود و نمی دانست چه بگوید . کارولین بدون توجه به تانیا مشغول جست و جوی جیب های

کت و شلوار دزد شد . از یکی از جیب های دزد یک دسته اسکناس و یک گردنبند زمرد بیرون آورد . تانیا

که از شدت ترس می لرزید با دیدن اسکناس و گردنبند زمرد گفت : این گردنبند زمرد در گاو صندوق پدرم  

بود . پدرم می خواست پس فردا به مناسبت روز تولد مادرم به او هدیه بدهد .

کارولین شانه های تانیا را گرفته و تکان داد و گفت : تانیا آرام و قوی باش ، این جسد را باید از این جا

بیرون برد و تو هم باید به من کمک کنی . ممکن است این پول ها هم مال پدرت باشد .

تانیا جواب مثبت داد و گفت

ـ بله!پدرم همیشه حدود هزار مارک پول نقد در گاو صندوق خانه دارد.

به هر حال آن ها اول جسد دزد را از اتاق به داخل صندوق عقب اتومبیل بردند . بقیه کار ها هم به اتفاق

 انجام دادند . اول با دقت در خانه شروع به جست و جو کردند تا ببیند که از دستبرد دزد چه اثری در آن جا

 باقی مانده است .خوش بختانه دزد هیچ گونه اثری از خود به جای نگذاشته بودند. او از در عقب وارد

خانه شده و چون کفش لاستیکی به پا داشت اثری از جای کفش او روی فرش ها باقی نمانده بود . در

گاو صندوق را هم با مهارت طوری باز کرده بود که به آن آسیبی نرسد . کارولین و تانیا بسته اسکناس را

 شمردند و با گردنبند زمرد در جای خود گذاشتند و در گاو صندوق را بستند . به این ترتیب همه چیز مرتب

 و سر جای خود بود و کسی اصلا تصور نمی کرد دزدی وارد خانه شده باشد که به قتل رسیده باشد ....

روز بعد ماموران پلیس جسد مردی را کنار چنگل یافتند و بعد از آن که کاراگاه باخمن جسد را معاینه کرد او

 را شناخت . جسد متعلق به مردی به نام فلیکس بود که از دزدان با سابقه به شمار می رفت و ۲۱

مرتبه سرقت و محکومیت داشت . با تحقیقات پلیس مشخص شد که شب قبل از قتل فلیکس مقتول با

 یکی دیگر از جنایتکاران با سابقه به  نام زیپ دعوا و کتک کاری داشته و آن ها همدیگر را تهدید به انتقام

 کرده بودند . ماموران به سرعت به سراغ زیپ رفتند تا از او بازجویی کنند ، اما قبل از رسیدن آن ها زیپ

 طی یک حادثه رانندگی کشته شده و جسدش در سردخانه بود و به این ترتیب تحقیقات پلیس به مانع

 برخورد کرد . اگر چه آلت قتل فلیکس به دست نیامد اما کارگاه باخمن مطمئن بود که زیپ بعد از مشاجره

 ای که با فلیکس داشت او را غافلگیر کرده و با ضربه ای که به سرش آورده او را کشته . پزشک قانونی

 هم مرگ فلیکس را بر اثر ضربه جسم سنگین به سرش تشخیص داد . تحقیقات پلیس هم چنان ادامه

 داشت . روز بعد کاراگاه باخمن با خبر شد که به یکی از مغازه های تابلو روشی خیابان گوته دستبرد زده

 اند و از صندوق آن مغازه حدود هفتصد مارک به سرقت رفته است .از تحقیقاتی که ماموران مغازه انجام

دادند به این نتیجه رسیدند که سرقت ظاهرا کار فلیکس بوده است . اما سوال این جا بود که ۷۰۰ مارک

مسروقه در جیب او نبود ٬ در حالی که سرقت در همان شبی اتفاق افتاده بود که فلیکس به قتل رسیده

 بود و ظاهرا بین سرقت و قتل ٬ دو سه ساعتی بیشتر فاصله نبود و به این ترتیب فلیکس نمی توانسته

آن پول را خرج کرده باشد.

کاراگاه باخمن مدت ها در فکر آن بود که این پول چه شده و بالاخره به این نتیجه رسید که زیپ بعد از آن

 که فلیکس را غافلگیر کرده و او را به قتل رسانده ۷۰۰ مارک پول مسروقه را هم از جیب او برداشته 

است.

در خانه شماره ۲۰ خیابان گوته یعنی نزدیک مغازه تابلو فروشی که در آ جا به صندوق پول دستبرد زده

بودند آقای مارباخ بازرگان معروف الماس و برلیان که در حقیقت پدر تانیا بود در گاو صندوق خود را باز کرد تا

 گردنبند زمردی را که قرار بود فردا به همسر خود هدیه بدهد یک بار دیگر تماشا کند و خوب ببیند که عیب

 و نقصی نداشته باشد .

آقای مارباخ در حالی که گردنبند زمرد را با دقت در جای خود قرار می داد بار دبگر موجودی گاوصندوق خود

 را شمرد و با تعجب متوجه شد که ۷۰۰ مارک اضافه تر از پولی که خودش در گاو صندوق قرار داده بود

موجودی دارد . او خیلی تعجب کرد . یعنی این ۷۰۰ مارک از کجا آمده و چه کسی آن را در گاو صندوق

گذاشته بود ؟ او ناگهان به یاد آورد که در روزنامه ها خوانده که ۷۰۰ مارک از یک مغازه تابلو فروشی به

سرقت رفته . مهم این بود که آن مغازه نزدیک خانه او بود . به علاوه جسد سارق راوقتی یافتند ۷۰۰ مارک

در جیب او نبود و ظاهرا آن را برداشته بودند . آیا میان این ۷۰۰ مارک گمشده و ۷۰۰ مارک گاوصندوق

 او ارتباطی وجود داشت ؟ در این صورت چه کسی ممکن است ۷۰۰ مارک را در گاو صندوق او گذاشته

 باشد؟

مارباخ سخت به فکر فرو رفت و بالاخره تصمیم گرفت آزمایش را از خانواده اش شروع کند و به همین جهت

 سر میز شام به همسر خود گفت

- راستی!اگر فردا سمپاش ها آمدند پول آن ها را نقد بپرداز . می توانی از گاوصندوق من که ۱۱۰۰ مارک

 پول نقد در آن است پول برداری.

مارباخ بعد از گفتن این جملات  همسر و دخترش را زیر چشمی در نظر گرفت . تانیا بعد از شنیدن این

حرف ناراحت شد . کمی با سوپ خود بازی کرد و بعد ناگهان برخاست و عذرخواهی کرد و رفت !خانم

مارباخ اما آرام پرسید:

- چرا پول سمپاشی ها را نقد بدهیم ؟ ما که هیچ وقت این کار را نمی کردیم؟

شوهرش که ذیگر علاقه ای به ادامه این بحث نداشت و به آن چه می خواست رسیده بود گفت:

- بسیار خب!هر طور صلاح میدانی عمل کن !

بعد از چند دقیقه او از پشت میز شام بلند شد و به اتاق کار خود رفت و در گاو صندوق دیواری را باز کرد .

اما دیگر از آن ۷۰۰ مارک اضافه خبری نبود.یک نفر آن را برداشته بود و همان ۱۱۰۰ مارک گاوصندوق

بود . مارباخ آهسته و به سرعت پله ها را بالا رفت و سرزده وارد اتاق دخترش شد . تانیا که غافلگیر شده

 بود چیزهایی را که در دست داشت با عجله زیر بالش گذاشت . اما آقای مارباخ متوجه شد و دست در

زیر بالش کرد و اسکناس ها را از زیر آن درآورد . او که تصور میکرد دخترش این پول ها را سرقت کرده از

ترس به خود می لرزید و بعد از چند لحظه گفت :

- این پول ها را از کجا آوردی؟

تانیا جواب نداد و ساکت ماند . مارباخ با عصبانیت گفت: این همان پول هایی نیست که از مغازه تابلو

فروشی دزدیده ای؟

تانیا دیگر طاقت نیاورد . سر خود را بین دو دست گرفت و شروع به گریه کرد و بعد از چند لحظه گفت :

- من واقعا متاسفم .اما من دزدی نکردم . بلکه من و کارولین با هم دزد را کشتیم و الان هم واقعا متاسفم

آقای مارباخ با تعجب به حرف های او گوش کرد . او اصلا تصور نمی کرد که این دو تا دختر بچه توانسته

باشند دزدی را از پای در آورند . به همین خاطر گفت:من اصلا باور نمی کنم شما دو تاوروجک از عهده

چنین کاری برآمده باشید . اما چاره ای نیست . اول باید این پول را برای صاحب مغازه تابلو فروشی

بفرستیم و بعد هم موضوع را به پلیس بگوییم . مطمئنم پلیس شما را به خاطر این کار مجازات نخواهد کرد.

ساعتی بعد آقای مارباخ تانیا و کارولین وارد اتاق کارگاه شدند . اما کمی قبل از آن٬ کاراگاه پرونده قتل

 فلیکس را نزد دادستان فرستاد و روی آن یادداشتی گذاشته و و تقاضا کرده بود که چون قاتل در حادثه

 رانندگی کشته شده پرونده بایگانی شود .

کاراگاه بعد از شنیدن اعترافات آن ها خیلی ناراحت شد و گفت:من مطمئن بودم که فلیکس به دست

 زیپ به قتل رسیده است . این اولین بار است که من چنین اشتباه فاحشی می کنم و باید به اشتباهم

 اعتراف کنم و پرونده ی جدیدی تشکیل دهم . البته مطمئن هستم با شهادتی که تانیا خواهد داد مبنی

 بر این که دزد قصد کشتن او را داشته و کارولین از این کار جلوگیری کرده ٬ حتما کارولین تبرئه خواهد شد

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ششم تیر 1390ساعت 13:6  توسط miss m  |  6 نظر

زنی که دو بار مـــــُـــــــــــــــــــــــــرد

آن واقعه عجیب در روز روشن افتاد.در حالی که عده ای در خیابان عبور می کردند.صبح

روزی که هلن میخواست از مونیخ به پاریس پرواز کند.میخاییل ولوف شوهر هلن تصمیم گرفته

بود کار را یکسره کند و در حقیقت به دوران ریاست و حکم فرمایی هلن پایان دهد او با خود می

 گفت امروز دیگر آخرین روزی است که هلن می تواند رییس بازی در بیاورد . میخاییل دیگر به

 ستوه آمده بود از بس هلن به او دستور داده و ناچار شده بود که این دستور را اطاعت کند،دیگر

 تحمل نداشت که باز هم ریاست قسمت کوچکی از موسسه هلن همسر خود را عهده دار باشد و

 زیر دست او کار کند و حالا می خواست خود را خلاص کند. او این نقشه را موقعی کشید که با

 مارلی وریر برخورد کرد.مارلی زنی بود درست هم سن و سال هلن . ازنظر شکل و قد و

قواره هم کاملا شبیه بود.میخاییل پس از آن که نگاهی به اطراف خود انداخت وارد پارکینگ شد

 و با انگشت خود سه بار به شیشه آن اتومبیل زد . این یک علامت و نشانه بود که قبلا با مارلی

 گذاشته بود . طولی نکشید که هیکل زنی در داخل اوتومبیل به حرکت در آمد . اوکه کف اتومبیل

 دراز کشیده بود آهسته بلند شد و سرش از پشت شیشه اتومبیل دیده شد .  

 

میخاییل با دیدن او سری تکان داد و بدون معطلی از پارکینگ وارد خانه شد ، چمدان های

همسرش بسته و آماده کنار در بود . کیف دستی او هم در کنار چمدان ها قرار داشت . ظاهرا

همه چیز آماده بود تا به سمت پاریس پرواز کند . میخاییل در کیف دستی او را باز کرد و بعد از

 جست و جوی مختصری گذرنامه و بلیط هواپیما را پیدا کرد و آن را برداشت. گذرنامه و بلیط

هواپیما هر دو با نام هلن دولو صادر شده بود . اما زن دیگری به نام مارلی وریر که شبیه هلن

بود باید طبق نقشه میخاییل به جای هلن مسافرت میکرد و از این گذرنامه و بلیط هواپیما استفاده

 می کرد و چون فوق العاده شبیه هلن بود کسی متوجه نمی شد که گذرنامه و بلیط متعلق به او

نیست .

طولی نکشید که هلن لباس هایش را پوشید و آماده حرکت شد،وقتی شوهرش را دید با خونسردی

 خیلی زیاد پرسید:چه کاری داری چه شده ؟ میخاییل گفت : کاری نداشتم فقط میخواستم بدانم

تاکسی کی دنبال تو می آید که چمدان ها را بیرون ببرم . اما هلن پوزخندی زد و گفت زحمت

نکش . این کار را راننده تاکسی هم می تواند انجام دهد .

هلن نگاهی به چمدان های آماده خود کرد و میخاییل این طور وانمود کرد که می خواهد از اتاق

خارج شود . هلن که مشاهده کرد او دارد می رود به طرف دیگر برگشت و پشتش را به او

کرد . این فرصت خوبی برای انجام نقشه میخاییل بود که با چابکی از عقب سر به هلن نزدیک

شد و با میله ای که در دست داشت ضربه محکمی به مغز زن وارد آورد. او بدون این که بتوان

د حتی فریادی بکشد به زمین افتاد و در جا مرد !

میخاییل بدون معطلی پله ها را پایین رفت و وارد پارکینگ شد و با دست به مارلی اشاره

کرد.مارلی به سرعت از اتومبیل خارج شد و آنها هر دو به اتفاق به طرف خانه برگشتند . در

 راه میخاییل به مارلی گفت: ـ فرصت زیادی نداریم . جسد او داخل اتاق روی زمین افتاده . تو

سریع یکی از لباس های او را بپوش و لباس های خودت هم داخل زباله سوز بینداز . در این

مدت من تاکسی را خبر می کنم تا تو را به فرودگاه برساند . فقط یادت نرود که در پاریس کاغذ

ها و مدارک هلن را می سوزانی تا به دست کسی نیفتد . بعد با اوراق شناسایی خودت و با

عنوان مارلی بر میگردی .

بعد از ان که مارلی با تاکسی به فرودگاه رفت تا از مونیخ به پاریس پرواز کند،میخاییل نفس

راحتی کشید . حالا دیگر همه چیز به خوبی تمام شده بود . او به زودی می توانست در روزنامه

 آگهی کند که همسرش ناپدید شده است و شرکت هواپیمایی و ماموران فرودگاه هم گواهی می

کنند که آن روز هلن با هواپیما مونیخ را به مقصد پاریس ترک کرده . بنابراین دیگر کسی مزاحم

 او نمی شد و کوچکترین سوءظنی پیدا نمی کند که همسرش را کشته است.

حالا باید از شر جسد راحت می شد . او یک کیسه پلاستیکی بزرگی را که قبلا آماده کرده بود

 آورد و جسد را داخل أن انداخت و به سرعت از پله ها پایین رفت و وارد پارکینگ شد .

 صندوق عقب اتومبیل را باز کرد و جسد را به راحتی در آن جای داد و در صندوق را قفل

کرد . حالا بایستی جسد را از منزل خارج کند این از هر موضوعی مهم تر بود. با احتیاط زیاد

 اتومبیل را از پارکینگ خارج کرد . باران به شدت می بارید و خیابان کاملا خلوت بود این

 بهتریت فرصت برای میخاییل بود . او اتومبیل خود را به طرف ساحل رودخانه ایزار برد و

جاده ساحلی رودخانه را به سرعت طی کرد . چند کیلومتر دورتر از شهر رود ایزار وارد

گودالی شده و دریاچه کوچک و عمیقی را تشکیل می داد. این جا از هر جهت برای کاریکه او

 داشت مناسب بود. او اتومبیل خود را در نقطه دورافتاده کنار دریاچه متوقف کرد و اطراف را

خوب نگاه کرد . هیچ کس آن جا نبود . آهسته در صندوق عقب اتومبیل را باز کرد و کیسه حامل

 جسد هلن را از آن بیرون آورد . سر کیسه را باز کرد و مقداری سنگ که در آن حوالی بود در

 کیسه انداخت تا به اندازه کافی سنگین شود و در آب فرو برود . بعد دوباره سر کیسه را بست و

 طنابی را آورد به سر آن بست و کیسه را آهسته به طرف سطح دریاچه که تا محل او چند متری

 فاصله داشت برد و طناب را شل کرد،جسد به آرامی به سطح دریاچه پیش می رفت .کیسه

حامل جسد به آرامی به سطح دریاچه رسید و ناگهان میخاییل طنابی را که به سر آن بسته بود

رها کرد و کیسه داخل آب افتاد و چون سنگین بود به یرعت به اعماق دریاچه . به این ترتیب

میخاییل هم از شر جسد راحت شده بود و به سرعت با اتومبیل خود به سمت خانه بازگشت .او

به سرعت دست و روی خود را شست . لباس هایش را عوض کرد و بعد سوار اتومبیل دیگری

 شد و به سمت دفتر کار خود در موسسه همسرش هلن رفت . درست در همان ساعت همیشگی

 به دفتر رسید . همکاران او عادت کرده بودند هر روز صبح سر همان ساعت میخاییل را در

دفتر خود ببیند . حتی روزهایی که هلن به سفر می رفت . آن روز صبح هم او بدون تاخیر

ساعت نه و نیم صبح وارد دفتر کار خود شد به این ترتیب هیچ کس نمی توانست تصور کند که

او همسرش را به قتل رسانده است .

قرار بود مارلی نزدیک غروب به میخاییل تلفن کند و بگوید که چه اتفاقی برایش افتاده .  البته

میخاییل مطمئن بود که مشکلی پیش نخواهد آمد . نزدیک غروب میخاییل از دفتر کار خود به

خانه برگشت و در اتاق نشیمن نزدیک تلفن روی مبل راحتی نشست و منتظر تلفن مارلی شد .

 در همین موقع صدای موتور اتومبیل به گوش رسید.

او به سمت پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت.اتومبیل متعلق به پلیس مونیخ بود دو نفر از آن

 پیاده شدند و به سمت در ویلا آمدند.موقعی که صدای زنگ در ویلا بلند شد میخاییل نگران شد و

 دست هایش به لرزه افتاد . او در را باز کرد و یکی از ماموران پلیس سری مقابل او فرود آورد

 و با احترام گفت : معذرت می خواهم شما آقای دولو هستید ؟ میخاییل دولو ؟

میخاییل با سر به آنها جواب مثبت داد . با حالتی که قلبش به شدت می تپید و نمی توانست روی

پای خود بایستد . او از خود می پرسید چه شده که پلیس به این زودی به سراغ او آمده است ؟

این سوال هایی بود که هیچ جوابی نمی توانست برای آنها پیدا کند. ماموران پلیس وارد ویلا شدند

 و با تعارف میخاییل روی صندلی نشستند و میخاییل با ناراحتی پرسید:چه خدمتی میتوانم برای

شما انجام دهم؟

یکی از ماموران پلیس با ملایمت شروع به صحبت کرد و گفت : ببخشید آقای دولو آیا خانم شما

 با هواپیما امروز صبح از مونیخ به سمت پاریس پرواز کرده ؟ میخاییل با ترس و لرز جواب

 داد:بله چه طور مگه چه شده است ؟ مامور پلیس در حالی که به زحمت می توانست صحبت

کند جواب داد :آقای دولو من متاسفم که باید خبر ناراحت کننده و وحشتناکی را به شما بدهم .

 هواپیمایی که خانم شما را به پاریس میبرد در نیمه راه در آسمان منفجر شده و تصور نمی رود

کسی از سرنشینان آن زنده مانده باشد.

میخاییل دولو تا چند لحظه درست معنای حرف های ماموران پلیس را نمیفهمید و متوجه نبود آنها

 چه می گویند و پس از آن که به تدریج احساس کرد که چه اتفاقی رخ داده بی اختیار تمام بدن او

 بی حس و کرخ شد . اخر او خود را در مرگ مارلی مقصر میدانست.

میخاییل دولو کاملا گیج شده بود و نمی دانست چه بگوید و چه عکس العملی نشان دهد . ماموران

 پلیس که اورا در آن حال دیدند متوجه شدند او به تنهایی احتیاج دارد. پس او را تنها گذاشتند و

 رفتند . آن شب تا صبح میخاییل با افکار گوناگون و متشنجی درگیر بود . صبح کمی بهتر شده

بود . دوباره به دفتر کارش رفت . خبر واقعه ناگوار رییس موسسه پخش شده بود و همه سعی

می کردند به میخاییل تسلیت بگویند. میخاییل پشت میز خود نشست اما نمی توانست کار کند چون

 به این فکر می کرد حالا با انفجار هواپیما آیا مشت او باز می شود ؟ مساله قتل هلن از نظر او

 زیاد مهم نبود . میخاییل خوب می دانست که جسد او در اعماق دریاچه است و کسی نمی تواند

جسد او را به دست آورد. اما مارلی چه؟ بدون شک بعد از یک هفته اقوام او متوجه غیبت وی

 میشدند و این موضوع را به پلیس اطلاع میدادند و شاید پلیس در تحقیقات خود،در کنترل تلفن

هایی که به او شده بود پی به ماجرا میبرد . او باید فکری برای این موضوع میکرد . آن روزبه

هر سختی گذشت . نزدیک غروب او به آپارتمانش برگشت. با خود فکر کرد که حتی اگر پلیس

تلفن های مارلی را کنترل کند میتواند بگوید مارلی و هلن با هم دوست بودند و به این ترتیب دیگر

 هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد. وقتی به این موضوع رسید دیگر خیالش راحت شد و فکر کرد

حتی انفجار هواپیما به نفع او بوده چرا که تنها شاهد ماجرا یعنی مارلی هم مرده  و او حالا دیگر

 بدون هیچ ترس و هراسی تنها وارث هلن به شمار میرفت و موسسه بزرگ او را به ارث

میبرد. او تصمیم گرفت از اول ژوئن به مسافرت برود زیرا دیگر نمی خواست وقت خود را

پشت میز موسسه و با کارمندان بگذراند.

اما درست شب قبل از آن که به مسافرت برود دو نفرمامور پلیس وارد ویلایش شدند و میخاییل

را بازداشت کردند. آن چه که پلیس را وادار به بازداشت میخاییل کرده بود مربوط به خبری بود

که در گوشه ای از روزنامه های مونیخ چاپ شده بود. این خبر به این مضمون بود:

((از اول این هفته لایروبی و پاک کردن دریاچه ایزار شروع شده است ...))

در قعر این دریاچه بود که ماموران جسد هلن را پیدا کردند و با توجه به آن که میخاییل قبلا در

 جواب پلیس تاکید کرده بود که همسرش مسافر هواپیمای منفجر شده بود،به راز واقعه پی بردند.

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط هر روز آخرین خبر استخدامی را برات اس ام اس میفرستیم در تاریخ 1393/10/09 و 4:10 دقیقه ارسال شده است

سلام وقت بخیر

اگه تمایل داری هر روز آخرین اخبار استخدامی شرکت ، سازمان های دولتی را دریافت کنی

می تونی به لینک زیر جهت فعال سازی بری

http://sms.mida-co.ir/newsletter/6/estekhtam

این نظر توسط دریافت پنل رایگان به همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 در تاریخ 1393/09/07 و 2:15 دقیقه ارسال شده است

باسلام خدمت شما مدیر عزیز

جهت ثبت نام پنل اس ام اس رایگان با همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 می توانید به آدرس

http://50005.mida-co.ir

مراجعه نمائید.

منتظر حضور گرمتون هستیم

mida-co.ir

این نظر توسط پیشنهاد یک کسب کار هوشمندانه در تاریخ 1393/08/26 و 1:25 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما

این پیام احتمالا آینده ی تجاری شما را متحول خواهد کرد

شما می توانید با حداقل سرمایه ی اولیه ،

صاحب جامع ترین مرکز فروشگاهی و خدماتی شهرتان شوید

جهت کسب اطلاعات بیشتر به وبسایت WWW.IBP24.ORG مراجعه نمایید

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/07/02 و 1:36 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم
شما می توانید با عضویت در طرح همکاری فروش پنل و خطوط پیامکی از بازدید کننده وبلاک خود درآمد کسب کنید
ابتدا وارد آدرس زیر شوید و مراحل ثبت نام رو کامل نمائید
http://sms.mida-co.ir/hamkar
سپس وارد پنل کاربری شوید و از قسمت شبکه فروش و بازاریابی کد های مربوط به فروش پنل را در سایت خود قراردهید بعد از معرفی هر کاربر به شما 25 درصد سود فروش داده می شود
جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه نمائید
mida-co.ir
info@mida-co.ir

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/04/20 و 3:57 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم

برای داشتن یک سامانه حرفه ای و رایگان همین حالا اقدام نمائید. سامانه sms5002.ir به شما یک پنل پیامک کاملا اختصاصی رایگان می دهد با این سامانه پنل ارتباطی جدیدی بین سایت و کاربران خود آغاز کنید. برای فعال سازی همین حالا اقدام نمائید.

جهت ثبت نام به آدرس زیر مراجعه نمائید

sms5002.ir/register.php


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 36
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 18
  • بازدید کلی : 204